ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان زیر پوست شهر

مریم پشت پنجره ایستاده بود و به رضا نگاه می کرد که گوشی به دست راه می رفت، با کسی صحبت می کرد و از خوشی قهقهه می زد.
صدایی در ذهنش می گفت مخاطب رضا یک زن است! زنی که رضا از هم صحبتی با او بی نهایت لذت می برد. بارها دیده بود که رضا کلافه و عصبی است اما با یک اس ام اس یا تلفن حالش خوب می شود! مثل ظهر روز سفرشان که اول کسل بود ولی وقتی با تلفن صحبت کرد خوشحال به داخل خانه برگشت یا الان که کسل روی مبل نشسته بود و حوصله ی هم صحبتی مریم یا بیرون رفتن را نداشت اما با زنگ تلفنش از ویلا خارج شد و حالا شاد و خوشحال بود!
انگار بود و نبود فرد پشت خط شادی و کسالت زندگی مریم را مشخص می کرد...
مریم همه ی این فکرها را از سرش بیرون کرد! اصلا دلش نمی خواست از همین سال اول زندگی به شوهرش بدبین شود.
رضا مرد خوبی بود و مریم دوستش داشت...
سعی کرد این فکر را باور کند که فرد پشت خط یک مرد است، یکی از همکاران رضاست و شادی بعد از تماس هم به خاطر رفع مشکلات کاری است!
از پشت پنجره کنار رفت تا کمتر حرص و جوش بخورد.
قبل از تماس تلفنی رضا، از او خواسته بود برای گردش بیرون بروند اما رضا حوصله نداشت! مریم با خودش فکر کرد:
"احتمالا وقتی برگرده تو دوباره حوصله اش برگشته پس بهتره برم حاضر بشم. "
و از پله ها بالا رفت، وارد اتاقشان شد، موهایش را شانه کرد و محکم پشت سرش با کش بست.
هیچ وقت از کلیپس برای وقتی که بیرون می رفت استفاده نمی کرد. هر وقت کلیپس می زد و روسری سرش می کرد حس روزهایی را پیدا می کرد که به آرایشگاه می رفت تا خودش را برای رفتن به عروسی آماده کند. انگار موهایش را شینیون کرده. شاید اگر چادری نبود این قدر سخت نمی گرفت ولی مریم همیشه باور داشت وقتی چادر را برای پوشش خودش انتخاب کرده باید دل ازخیلی کارها بکند چون برای آن نوع پوشش ارزش قائل بود...
صورتش را از آرایشی که برای دل خودش و رضا کرده بود پاک کرد. مثل همیشه که می خواست از خانه خارج شود... آرایشش را پاک می کرد و به زدن یک کرم قناعت می کرد، باز هم همین کار را کرد.
نه رضا از آرایش کردن بیرون از خانه خوشش می آمد نه اعتقادات مریم به او چنین اجازه ای می داد!
لباس هایش را عوض کرد شلوار جینش را پوشید، مانتو و چادر و شالش را روی دسته ی صندلی گذاشت. کتابش را از چمدان بیرون آورد و ته دل احساس خوشحالی کرد که کتابش را با خود آورده!
لحظه ی آخر که آن را در کیفش می انداخت اصلا فکر نمی کرد فرصتی برای خواندنش پیدا کند اما حالا...!
با فکری مشغول چند صفحه از کتاب را خواند:
-مریمم کجایی خانومی؟
با شنیدن صدای رضا سرش را از روی کتاب بلند کرد، پس بالاخره تلفن مهم کاری اش تمام شده بود!
کتاب را روی چمدان گذاشت و در حالی که مانتو و روسری و چادرش را برمی داشت از اتاق خارج شد.
رضا که داشت خودش را برای دوباره صدا زدن مریم آماده می کرد با دیدنش جمله اش را عوض کرد و گفت:
-کجایی خانوم خانوما، نمی گی من دو دقیقه نمی بینمت دلم می گیره؟
-بالا بودم رضا جان، حوصله داری بریم بیرون؟ خسته شدم از توی ویلا موندن.
رضا دستش را روی سینه گذاشت و به حالت ادای احترام کمی خم شد و گفت:
-هرچه شما امر بفرمایید بانو...
مریم پوزخندی زد و با خود فکر کرد:
" حدسم درست بود! تماس کاریش روحیه اش رو عوض کر ..."
ناخودآگاه از ذهنش گذشت:
" با اون هم همین طوری که با من حرف می زنه صحبت می کنه؟ به اونم می گه خانوم خانوما؟ به آخر اسمش حرف " م " تملک رو اضافه می کنه؟ "
افکار مزاحم را از ذهنش دور کرد! او به خودش قول داده بود در مورد رضا بد فکر نکند...
-باز رفتی تو فکر خانوم خانوما؟
مریم سری تکان داد تا افکار مزاحم را از ذهنش به بیرون پرتاب کند و گفت:
-ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد... حاضر شو بریم.
-چشم بانو.
و با شتاب از پله ها بالا رفت.
مریم هم جلوی آینه ایستاد و شالش را روی سرش انداخت
" یعنی از من خوشگل تره؟ "
تار موهایی که بیرون از شالش بود را با دست به داخل هدایت کرد.
" رضا خیلی دوسش داره؟ "
کش چادرش را با دو دست گرفت تا گردی شالش را خراب نکند.
" چند وقته باهاش آشنا شده ؟ "
فراموش کرده بود مانتو اش را بپوشد!
" یعنی اسمش چیه؟ "
چادرش را از سر برداشت.
" سحر؟ "
دست راستش را داخل آستین مانتو برد.
" زهره؟ "
دست چپش را نیز.
" چه اهمیتی داره اسمش چی باشه! "
دکمه های مانتو را بست.
" مهم اینه که رضا دوسش داره! "
دوباره چادرش را برداشت.
" یعنی از منم بیشتر دوسش داره؟ "
کش چادرش را با دو دست کشید.
" حتما دیگه! "
با احتیاط چادرش را روی سرش گذاشت.
" مگه نمی بینی هر وقت با اون حرف می زنه خوشحال می شه؟ "
نگاهی در آینه به جلوی شال اش انداخت که گردیش خراب نشده باشد یا تار مویی بیرون نمانده باشد... نه همه چیز درست بود. آن قدر چادر سر کرده بود و هر بار تمام این مراحل را تکرار کرده بود که چشم بسته هم می توانست بی آن که نظم شالش به هم بریزد چادرش را سر کند!
" یعنی چه تیپی می تونه باشه؟ "
-بریم خانوم خانوما؟
مریم به سمت رضا که حاضر و آماده جلوی در ایستاده بود برگشت، لبخندی زد و گفت:
-بریم.
وقتی داشتند به سمت ماشین می رفتند گفت:
-رضا خیلی خوش تیپ شدی می ترسم امروز بدزدنت.
رضا با سر خوشی قهقهه زد و گفت:
-نترس، من جز تو به هیچ کس نگاه نمی کنم... تمام فکر و ذکرم پیش توئه...
مریم با خود فکر کرد:
" یعنی راست می گه؟... آره راست می گه رضا هیچ وقت دروغ نمی گه. "
تمام افکار مزاحم از ذهنش پر کشید، حضور رضا آرامش از دست رفته اش را دوباره به او برگردانده بود، حالا می توانست از شب زیبایش کمال لذت را ببرد!

پالتوی گران قیمتش را دوباره پوشید، یک بار به چپ چرخید و خودش را در آینه نگاه کرد، بار دیگر به سمت راست...
چقدر پالتوی جدیدش به او می آمد!
هزینه ی خرید این پالتو برایش دوتا لبخند شده بود و کمی ناز و عشوه و چند دقیقه مکث جلوی ویترین مغازه! به نظرش اصلا گران نبود! خیلی هم ارزان پالتو را به دست آورده بود!...
ساعت 10 شب بود، دلش می خواست امشب با احسان بیرون برود. فضای خوابگاه کسل اش می کرد، اما افسوس که نمی توانست. مقررات خوابگاه مجبورش می کرد سر ساعت وارد شود.
امشب احسان به یک پارتی دعوت شده بود و کلی به محیا اصرار کرده بود همراهش برود اما او نمی توانست برود و این موضوع شدیدا رنجش می داد.
اگر ترس از خانواده اش نبود، با احسان می رفت و شب هم همان جا می ماند، اما می ترسید خانواده اش تماس بگیرند و متوجه بشوند او شب را در خوابگاه نبوده... آن وقت باید قید همه چیز را می زد و به شهرستانشان برمی گشت و محیا اصلا این را نمی خواست.
صدای زنگ موبایلش بلند شد. نگاهی به صفحه ی گوشی انداخت، شماره ی خانه شان بود! سریع گوشی را جواب داد:
-الو سلام.
-سلام آبجی محیا خوبی؟
-خوبم مهنا تو خوبی؟
-مرسی آبجی، راستش مامان گفت بهت زنگ بزنم کارت داره.
-باشه آبجی گوشی رو بده به مامان مراقب خودت باش عزیزم.
محیا، مهنا را بیشتر از دیگر اعضای خانواده دوست داشت و شاید می توان گفت به این دختر دبستانی خانواده عشق می ورزید. حالا که با او صحبت کرده بود حس کرد چقدر دلش برایش تنگ شده!
-سلام محیا خوبی مادر؟
-سلام مامان من خوبم شما خوبید؟ بابا خوبه؟
-آره مادر ما خوبیم تو خوبی؟ خوب غذا می خوری؟ به درسات می رسی؟
-آره مامان همه چیز خوبه فقط دلم برای شما تنگ شده.
-ما هم دلمون برات تنگ شده محیا جان، شنبه تعطیله مادر تو هم که یک شنبه ها کلاس نداری پاشو فردا یه سر بیا خونه دلمون برات تنگ شده.
محیا فکری کرد، دل خودش هم برای خانواده تنگ شده بود. احسان و مسعود را هم که تازه دیده بود رضا هم که تهران نبود، چه بهتر که برای دیدن پدر و مادرش می رفت!
-چشم مامان حتما میام فردا صبح می رم ترمینال.
-الهی مادر فدات شه بیا که دلم برات یه ریزه شده.
کمی با مادرش صحبت کرد و بعد تلفن را قطع کرد، خودش هم دل تنگ بود، درست یادش نبود دور پیش کی برای دیدن خانواده اش رفته! با این که عقایدش با آنها فرق می کرد اما دوستشان داشت و دل تنگشان می شد...
جمعه صبح زود از خواب بیدار شد. برخلاف همیشه آرایش نکرد. خانواده اش از آرایش کردن خوششان نمی آمد. بلندترین و گشادترین مانتویش را که برای خانه رفتن خریده بود از کمد بیرون آورد، شلوار پارچه ای پوشید، جوراب کلفتی به پا کرد، مقنعه سرش کرد و تمام موهایش را داخل مقنعه فرستاد کفش قدیمی اش را پوشید کوله اش را که وسایل مورد نیازش را در آن گذاشته بود روی دوشش انداخت و از اتاقش خارج شد.
یکی از بچه ها که تازه از اتاق خارج شده بود نگاهش به محیا افتاد. پوزخندی زد و گفت:
-داری می ری شهرتون؟
محیا بی آن که جوابش را بدهد از پله ها پایین رفت. همه این تفاوت رفتاری اش را مورد تمسخر قرار می دادند اما برای او اهمیتی نداشت. مهم این بود که او این سبک زندگی را دوست داشت، حتی با لباس ساده رفتن پیش خانواده اش را هم دوست داشت...
مسئول خوابگاه لبخندی زد و گفت:
-چی می شد تو همیشه این طوری بودی؟
با خوش شانسی بلیط برای شیراز پیدا کرد، روستای آن ها در حوالی شیراز بود...
وقتی وارد روستایشان شد هوای پاکش را به ریه فرستاد، از این که به روستایشان برگشته خوشحال بود... پدر و مادرش با روی باز از او استقبال کردند، خوشحال بودند که دختر شهر رفته شان هنوز متانت و خانومی اش را حفظ کرده و وقتی پا در روستا می گذارد سربلندشان می کند، چند سال دیگر که خانم دکتر هم می شد بیشتر باعث افتخار آن ها بود، هرچند الان هم او را خانم دکتر خطاب می کردند...
محیا دلش برای این سادگی تنگ شده بود، دلش می خواست چند روزی با غزل خداحافظی کند. یک اس ام اس برای رضا فرستاد:
" این چند روز گوشیم خاموشه رضا جان دلواپسم نشیا، دستورات مامانه دیگه! "
گوشی اش را خاموش کرد و با خیال راحت تا ظهر روز یکشنبه در کنار خانواده اش خوش گذراند.



روزهای تعطیل را دوست نداشت، انگار روزهای تعطیل را فقط برای آدم های ثروتمند ساخته اند. ثریا هیچ روز تعطیلی را به یاد نداشت که باعث شادی اش شده باشد، از همان بچگی از این روزها متنفر بود. بچه تر که بود تمام امیدش برای بیرون رفتن و فراموش کردن این زندگی نکبتی مدرسه بود. روزهای تعطیل این خوشی را از او می گرفت، سه ماه تابستان برایش عذاب آور بود و حالا باز هم روزهای تعطیل!
جمعه کم بود شنبه هم به آن اضافه شد!
صبح زود از خواب بیدار شد و برای خرید نان از خانه بیرون رفت. وقتی می رفت برخلاف همیشه پدرش هنوز خواب بود، مادر کنار حوض رخت های مردم را برای اندکی پول می شست و خواهر کوچکش هم گوشه ی اتاق خواب بود. در دل دعا کرد تا بازگشتش خواهرش بیدار نشود و با گریه اش باعث اوقات تلخی پدرش نشود.
صف نانوایی خیلی شلوغ بود، کلافه این پا و آن می شد، نگران بیدار شدن خواهرش و عصبانیت پدرش بود... دلش نمی خواست امروز که قبل از پدرش بیدار شده و برای خرید نان آمده وقت بازگشت اخم و تخم پدرش را تحمل کند!
بالاخره نوبتش شد و نان تازه خرید. تا رسیدن به خانه شان با قدم های تند راه آمد هرجا هم که خیابان خلوت بود و رهگذری برای تماشایش نبود می دوید تا زودتر به خانه برسد. وقتی وارد خانه شد مادرش به جای کنار حوض لب ایوان نشسته بود خواهر کوچکش را در آغوش گرفته بود و به او شیر می داد. زن همسایه، کبری خانم هم کنار مادرش نشسته بود و به احتمال زیاد داشت پشت سر یکی از اهال محل برای مادرش صحبت می کرد!
به سمت آشپزخانه رفت نان ها را داخل سفره گذاشت، در سماور آب ریخت و آن را روشن کرد، از دست خودش عصبانی شد که صبح قبل از رفتن سماور را روشن نکرده بود!
دستپاچه به سمت اتاقشان رفت. با قدم های آهسته وارد شد و یواشکی به سمت جایی که پدرش همیشه می خوابید نگاه کرد، او هنوز همان جا به همان حالتی که ثریا وقت رفتن به نانوایی دید خوابیده بود. نفس راحتی کشید و به سمت حیاط رفت و لب حوض نشست.
سارا دختر آقای رسولی پشت سر پدرش از اتاق خارج شد و با نگاه پدرش را تا جلوی در حیاط بدرقه کرد. بعد از رفتن پدرش به سمت ثریا که لب حوض نشسته و سرش را پایین انداخته بود آمد.
-سلام صبح بخیر.
ثریا سرش را بلند کرد، لبخند نیم بندی تحویل سارا داد و گفت:
-سلام سارا.
کنارش لبه ی حوض نشست.
-امروز صدای بابات بلند نشده بود! هنوز بیدار نشده؟
سال ها بود که به شنیدن این حرف ها عادت کرده بود ، روزهای اول که این حرف ها را می شنید از خجالت سرخ می شد و سرش را پایین می انداخت و عذرخواهی می کرد، اما حالا دیگر عادت کرده بود. همه عادت کرده بودند، حتی سارا یا کبری خانم همسایه کناریشان !
-نه هنوز خوابه!
سارا متعجب به ثریا نگاه کرد و گفت:
-ثری به نظرت عجیب نیست؟ بابات هیچ وقت تا این ساعت نمی خوابید! یک ساعتی هست آفتاب زده!
ثریا حرفی نزد و دوباره سرش را پایین انداخت. سارا هم فهمید ثریا دلش نمی خواهد در این مورد صحبت کند!
-دانشگاه خوبه ثری؟
-بد نیست، همه چیز از این زندگی بهتره!
-کاش منم دانشگاه قبول بشم.
-اگر تلاش کنی قبول می شی.
-ثریا چه حسی داره که قراره چندسال دیگه دکتر بشی؟
ثریا کمی فکر کرد، چه حسی داشت؟ شاید خیلی خوب! هیچ وقت به این که دکتر بودن چه حسی دارد فکر نکرده بود، همیشه به این فکر می کرد که وقتی درسش تمام شود می تواند پول دربیاورد و زندگیشان را بهتر کند، دست مادر و خواهرش را بگیرد و از این خانه ی نکبتی ببرد و به دور از پدر زندگی راحتی داشته باشند...
-نمی دونم!
سارا متعجب پرسید:
-نمی دونی؟ یعنی هیچ حسی نداری؟
ثریا دلش می خواست با کسی درددل کند... دلش می خواست حرف بزند و از آرزوهایش بگوید... اما باز هم مثل همیشه سکوت کرد و حرفی نزد.
سارا که از سکوت ثریا در مقابل سوالش کلافه شده بود ایشی گفت و از جایش بلند شد و در دل با خود گفت:
" خوبه هنوز دکتر نشده انقدر قیافه می گیره و خدارو بنده نیست! "
ثریا از رفتن سارا خوشحال شد، دلش پر بود، اصلا دلش نمی خواست سفره ی دلش را پیش سارا باز کند! شاید اگر او چند دقیقه ی دیگر می نشست ثریا تمام حرف های نگفته اش را به او می گفت!
یک ساعت دیگر هم گذشت و صدای پدرش بلند نشد، ثریا کم کم داشت نگران می شد، دوباره به سمت اتاق رفت اما پدرش باز هم به همان حالت قبل خوابیده بود، ثریا با قدم های آهسته به او نزدیک شد وقتی به دو قدمی پدرش رسید، ناگهان ترسید. صورتش که به خاطر کشیدن تریاک همیشه سیاه تر از رنگ عادی بود حالا به سفیدی گچ شده بود، چشم های پدرش نیمه باز بود، مژه هایش حرکتی نداشتند، نگاهش به سمت قفسه سینه ی پدرش رفت و حس کرد بالا و پایین نمی شود. قدمی جلوتر رفت، کنار پدرش روی زمین زانو زد، به آرامی دستش را به سمت دست پدرش که روی زمین بود سراند و دستش را گرفت، از سردی دستان پدرش تنش مشمئز شد و سریع دستش را عقب کشید، خواست فریاد بکشد و کمک بخواهد اما صدایی از گلویش خارج نشد به سمت حیاط دوید، بی اختیار فریاد زد و مادرش را صدا کرد و با دست به اتاق اشاره کرد، انگار توی دهانش نمی چرخید که بگوید:
" پدر مُرد... "
همیشه از تعطیلات متنفر بود، حالا بیشتر از تعطیلات متنفر شده بود!
صدای قرآنی که از ضبط صوت دستی اکبر آقا همسایه رو به رویی شان بلند شده بود اعصابش را به هم می ریخت. جمعه پدرش را خاک کرده بودند، روز شنبه همسایه ها در خانه شان جمع شده بودند و حالا که صبح روز یکشنبه بود صدای قرآن بلند بود تا همسایه ها دوباره برای مراسم سوم پدرش در خانه شان جمع شوند، با ته مانده ی حقوقش و پس انداز مادرش و کمی پول که آقای رسولی و کبری خانم به آن ها قرض داده بودند، می خواستند بر ای روز سوم به همسایه ها ناهار بدهند. مادرش برای این کار اصرار داشت... می گفت:
-شاید این طوری چندتا خدابیامرزی براش بخونن...
مادرش آرام تر از آنی بود که انتظار داشت. خودش هم آرام تر از دخترانی بود که پدر از دست داده اند. هنوز توی شوک بود... یعنی دیگر قرار نبود پدرش چشم باز کند، سر او داد بزند، با کتک بیدارش کند یا با بوی تریاکش باعث بشود او سردرد بگیرد و از اتاقشان گریزان شود؟ یعنی هنوز دکتر نشده به آرزویش رسیده بود و با مادرش و خواهر کوچکش از این به بعد تنها زندگی می کردند؟
از این فکر تمام تنش لرزید... او هرگز به این قیمت نمی خواست آسایش را بدست آورد... یعنی رفتن پدرش باعث آسایش آن ها می شد؟ هنوز هیچی نشده به آقای رسولی و کبری خانم بدهکار شده بودند، بدهی های پدرش که از چند روز دیگر سرباز می کردند و او و مادرش به این امر مطمئن بودند، هیچ!
ثریا گیج و گنگ بود و نمی دانست باید چه کار کند... یاد آن روز افتاد که با خرید به خانه آمده بود و پدر با چشمانی به اشک نشسته نگاهش کرد... بی اختیار بغض کرد و قطرات اشک روی صورتش جاری شد... دلش برای پدرش تنگ شده بود...

ناجی شب پره ...



ساکت و آرام گوشه ای دنج می نشینم.
کافی شاپ بزرگ اشت و شلوغ...
چشمم میان کسانی که در آن جا نشسته و صحبت می کردند می چرخد،
میز رو به رو یک دختر و پسر جوان نشسته اند و دختر با ناز حرفی می زند و پسر با اشتیاق پاسخگویش می شود... ته دلم می لرزد، چرا من هیچ وقت از این لحظات نداشتم؟ من که هم زیبا بودم، هم جذاب...
کمی آن طرف تر یک گروه دختر جوان نشسته اند و صدای خنده شان شنیده می شود، دلم می خواست به دوران آن ها بازمی گشتم و می توانستم هم پای آن ها شادی کنم...
اما صد افسوس که راهی برای بازگشت به گذشته وجود ندارد...
فکری مثل خوره ذهنم را می خورد...
اگر می توانستم به گذشته برگردم باز هم همین را را می آمدم؟
شاید هرگز !!!
شاید هم حتما !!!
گاهی شرایط آدم را وادار به کاری می کند... شرایط هم آن زمان مرا وادار به این نوع زندگی کرده بود...
باز داشتم خودم را توجیح می کردم؟
کافی شاپ لحظه به لحظه شلوغ تر می شد و آدم هایی که فارغ از درد ِ من خندان بودند، افسوس و حسرتم را بیشتر می کردند...
از خیر قهوه ی سرد شده ام می گذرم و از کافی شاپ بیرون می آیم.
پشت رل پرایدم می نشینم...
مقصد خیابانی است که هر نیمه شب پذیرای جسم خسته ام می شود...
تا ساعت 12 در خیابان دور می زنم، ساعت 12 دخترکی معصوم گوشه ی خیابان توجهم را جلب می کند، بی اختیار جلوی پایش ترمز می کنم:
-کجا می ری برسونمت؟
دخترک قدمی به عقب برداشت و گفت:
-متشکرم خانم منتظر کسی هستم.
پوزخند می زنم، به او و راهی که پیش رویش است... به خودم و راهی که سال ها پیش در آن قدم برداشتم...
-این ساعت شب این جا منتظر کی هستی؟
دخترک حرفی نزد.
-اولین بارته؟
دخترک قدم دیگری به سمت عقب برداشت و زمزمه کرد:
-شما پلیسید؟
-نه... منم یکی هستم مثل تو، سوار شو...
دخترک باز هم عقب تر رفت.
این بار با صدای بلندتری می گویم:
-درسته بهم اعتماد نداری اما هرچی باشم از اون لاشخورایی که منتظری تا بریزن سرت که بهترم... سوار شو...
دخترک باز هم عقب تر رفت...
از ماشین پیاده می شوم، دست دخترک را می کشم و به زور سوارش می کنم.
-تو پول می خوای؟ من بهت پول می دم... اولین بارته؟
دخترک که اشک صورتش را خیس کرده بود سرتکان داد.
آهی از ته قلبم می کشم و زیر لب زمزمه می کنم:
-کاش شب اول من هم کسی بود تا نجاتم بده...
-چرا این کارو می خوای انجام بدی؟
دخترک جوابی نداد...
- به پولش نیاز داری؟
دخترک زمزمه کرد:
-از خونه فرار کردم، راهی جز این ندارم...
این بار مقصد می شود خانه ی من!
-می تونی از این به بعد پرستار دختر من باشی... اون بعضی وقتا تنهاست... مادرم هم نیاز به پرستاری داره... این کارو انجام می دی؟
دخترک اول متعجب نگاهم کرد و بعد برق شادی در چشمانش جهید:
-البته خانم... ازتون ممنونم...
نیمه ی خوش بین و بد بین ذهنم با هم درگیر می شوند:
" چطور می تونم به اون اعتماد کنم؟ "
دوباره پوزخند می زنم و جواب نیمه ی بد بین ذهنم را می دهم:
" مال من چقدر بردن و خوردن هم داره!... پولی که حاصل تن فروشیه دزدیدن داره؟... "

چقدر ذوق و شوق داشت برای سفر شمال، اما آخر سر چه شد؟ با کلی بغض و حسرت به خانه برگشت... روز اول که رضا تمام مدت با موبایلش مشغول بود و بعد هم عصبی و گوشه گیر...
بغض در گلویش نشسته بود و رهایش نمی کرد ...
آخر شب یکشنبه برگشته بودند و مریم کسل تر از قبل سفر بود.
صبح رضا برای رفتن به سرکار آماده شد اما مریم این آمادگی را در خودش نمی دید که برود سر کار...
دلش به هم می خورد، با خودش فکر کرد حتما از گشنگیست... شب قبل که شام نخورده بود ، حالا هم ساعتی از صبح گذشته و او هنوز مشغول فکر کردن بود...
برای چیدن میز صبحانه بلند شد، حوصله ی چیدن میز را هم نداشت ظرف کره، پنیر و کمی نان را از یخچال برداشت و بی خیال چایی شد لقمه ی اول نان و کره را که به دهانش نزدیک کرد بوی کره باعث تشدید دل پیچه اش شد... به سمت دستشویی دوید، معده اش خالی بود و چیزی برای بالا آمدن وجود نداشت!
آن قدر عق زد که بی حال کنار در دستشویی افتاد... حس می کرد دل پیچه اش بهتر شده، چند دقیقه که از نشستنش گذشت کمی حالش جا آمد، بلند شد در دستشویی را بست و برای عوض کردن لباسش که حس می کرد حالا نجس شده به سمت اتاقش رفت، هنوز کاملا وارد اتاق نشده بود که حس کرد دوباره دلش پیچ می خورد انگار کسی در دلش رخت می شست به سمت دستشویی دوید و باز هم عق زدن های بی فایده...
فکرش هنوز درگیر رفتارهای رضا در این مدت بود و این دل پیچه ها و حالت تهوع ها باعث تشدید بدحالی اش می شد... حدس زد ممکن است معده اش عصبی شده باشد... البته تا به حال سابقه نداشت اما زیاد دیده بود مادرش این طوری می شد و معده درد می گرفت و حالت تهوع...
اما او که معده اش درد نمی کرد! فقط انگار داشتن در دلش رخت می شستند...
فکر و خیال رهایش نمی کرد و او پشیمان شده بود از این که سرکار نرفته... دلش می خواست با کسی حرف بزند، شماره ی دوست صمیمی اش را که از دوران دبیرستان با هم بودند و دوره ی لیسانس را هم با هم گذرانده و فوق لیسانس هم هم دانشگاهی بودند را گرفت...
-الو بفرمایید.
بی اختیار بغض کرد:
-سلام رها.
رها که از صدای بغض کرده ی مریم ترسیده بود سریع گفت:
-سلام مریم چی شده؟ چرا بغض کردی؟ اتفاقی افتاده؟ مامان اینا خوبن؟ رضا خوبه؟ خودت خوبی؟
مریم به سختی آب دهانش را قورت داد و با همان صدای بغض دار گفت:
-همه خوبن رها... فقط من... فقط فکر کنم من خوب نیستم...
-چرا مریم؟ چی شده؟
بی اختیار اشک هایش روی صورتش جاری شد و با صدایی بغض دار گفت:
-فکر کنم رضا زیر سرش بلند شده...
و صدای هق هق گریه اش در گوشی پیچید.
رها از شدت تعجب چند ثانیه ای سکوت کرد و بعد گفت:
-تو مطمئنی؟
مریم در حالی که گریه می کرد اتفاقات این چند وقت را برای رها تعریف کرد.
رها که حالا کمی خیالش راحت شده بود و نگرانی و ترس مریم را به حساب حس زنانه اش می گذاشت با لحنی دلداری دهنده گفت:
-نگران نباش مریم شاید اشتباه می کنی... تا جایی که من رضا رو می شناسم آدم این طور کارا نیست، اون تورو دوست داره، کسی مجبورش نکرده بود با تو ازدواج کنه که حالا بعد از یک سال بخواد بره سرت هوو بیاره یا بره دوست دختر بگیره! اون خودش تورو انتخاب کرده، تو هم که چیزی کم نداری که بگیم اون رفته سراغ یه زن دیگه که!
-نه رها من مطمئنم... من می فهمم که وقتی با تلفن حرف می زنه حالش عوض می شه و اگر یک روز اون جوابش رو نده این بی تاب می شه... من مطمئنم رها...
رها که دلش برای مریم می سوخت فکری کرد و برای آن که خیال مریم را راحت کند گفت:
-اصلا می خوای یه کاری بکنیم، چند روزی رضا رو تعقیب می کنیم تا مطمئن بشیم کسی توی زندگیش هست یا نه! اون وقت خیالت که راحت شد به این همه استرس و نگرانی الانت می خندی!
مریم که از پیشنهاد رها جان تازه ای در کالبدش دمیده بودند سریع قبول کرد و قرار گذاشتند هر دو چند روزی مرخصی بگیرند و دنبال رضا بروند تا خیالشان راحت شود زیر سر او بلند نشده است!!!

حوصله ی دانشگاه رفتن نداشت اما زیاد غیبت کرده بود و می ترسید استادها حذفش کنند، می ترسید درسش تمام شود و مجبور شود به شهرش برگردد اما رشته ی پزشکی خود به خود طولانی بود و کشدار... و محیا بیشتر دلش می خواست زودتر این چند سال بگذرد و برای گذراندن دوره وارد بیمارستان شود، این طوری موقعیت های بهتری نصیبش می شد.
مقنعه اش را روی سرش کشید، از مقنعه متنفر بود همیشه باعث می شد مدل موهایش به هم بریزد... تازه یادش افتاد هنوز موبایلش را روشن نکرده! انگار این چند روز بی خبری از دوست پسرهایش به مذاقش خوش آمده بود که روشن کردن گوشی اش را از یاد برد!
با عجله به سمت کیفش رفت و گوشی اش را در آورد و روشنش کرد.
روشن شدن گوشی هم زمان شد با سرازیر شدن اس ام اس ها... گوشی را روی تختش پرت کرد و خودش مشغول آراستن مجدد جلوی موهایش شد.
هم اتاقی اش شیدا سرش را از روی دفتر و کتاب هایش بلند کرد، نگاهی به محیا انداخت، سری با تاسف تکان داد و دوباره مشغول درس خواندن شد.
محیا از آینه پوزخند و تکان تاسف بار سر شیدا را دید اما به روی خودش نیاورد، حوصله ی بحث کردن نداشت، شیدا زیاد برایش سر منبر می رفت و هی نصیحتش می کرد برای همین زیاد از او خوشش نمی آمد. ترجیح می داد با بچه هایی که با او موافق بودند و ستایشش می کردند دم خور شود.
جلوی موهایش را که درست کرد، آرایش ملایم تری نسبت به روزهای قبل روی صورتش نشاند. گوشی اش را برداشت و نگاهی به تعداد اس ام اس ها انداخت، حدود 50 اس ام اس برایش رسیده بود. دوست پسر زیاد این دردسرها را هم داشت دیگر !
صدای زنگ گوشی اش بلند شد، رضا بود... 6 ماهی میشد که با او دوست بود، به حضورش عادت کرده بود و از بیرون رفتن با او خوشش می آمد. رضا خوش تیپ و جذاب بود و این حس خودخواهی محیا را ارضا می کرد. او دوست داشت بهترین ها فقط برای او باشد پس دلش می خواست رضا را برای خودش نگه دارد !
-سلام عزیزم.
-سلام به خانوم خوشگل خودم. خوبی غزلم؟ رسیدی؟
- آره دیشب رسیدم خیلی خسته شدم توی راه، دلم هم برات تنگ شده بود... دوست داشتم بهت زنگ بزنم اما مامان اینا پیشم بودن و نمی شد.
-الهی قربونت برم عزیزم، منم دلم برات تنگ شده بود، ایشالا یه روزی مال خودم می شی و دیگه این ترس ها رو نداریم.
ثانیه ای سکوت شد.
رضا به حرفی که زده بود شک داشت و محیا اصلا دلش نمی خواست با مردی مثل رضا ازدواج کند. ترجیح می داد شوهرش خیلی پولدار باشد تا جذاب و زیبا!
-بی تابانه منتظر اون روزم رضا جان.
رضا که از حرفی که زده بود پشیمان شده بود سریع بهانه ای آورد و تماس را قطع کرد. محیا گوشی را داخل جیب مانتویش انداخت و سلانه سلانه مسیر خوابگاه تا اولین ایستگاه اتوبوس را طی کرد در حالی که فکرش مشغول رضا و دیگر دوست پسرهایش بود... گاهی وقت ها حس می کرد از این زندگی خسته شده، فکر می کرد او لایق بهترین زندگیست و نباید خودش را این طوری ملعبه ی دست پسرهای خیابانی کند اما وقتی به پول هایی که برایش خرج می کردند فکر می کرد پشیمان می شد!
بعد از گیر مختصری که از طرف حراست دانشگاه نصیبش شد وارد حیاط دانشگاه شد. نگاهش به صورت همان دخترک زیبا و غمگین دانشکده افتاد. ورودی ترم جدید بود. سرو وضعش خیلی مناسب نبود، همیشه یک مانتوی مندرس مشکی می پوشید با یک شلوار پارچه ای که دیگر روی زانویش سائیده شده بود.
بچه های دانشگاه اسمش را روح سرگردان یا دخترک کبریت فروش گذاشته بودند. دخترها مسخره اش می کردند و پسرها در دل زیباییش را می ستودند. نه آرایش می کرد نه به کسی توجه نشان می داد. شنیده بود بهترین دانشجوی کلاس هم هست!
محیا بی اختیار به سمتش رفت و زمزمه کرد:
-سلام.
دخترک سرش را بلند کرد و نگاه سرسری ای به صورت محیا انداخت و به آرامی جواب سلامش را داد. این بار دخترک فقط غمگین نبود صورتش هم خیس از اشک بود. انگار تازه متوجه اشک های جاری روی صورتش شده بود که سریع آنها را پاک کرد از جا بلند شد کیفش را برداشت و با قدم های تند به سمت کلاسش رفت... محیا مات و مبهوت برجا ماند... هم تحت تاثیر زیبایی خاص و بکر او مانده و هم از واکنش سریع و اشک هایش متعجب شده بود... دخترک کبریت فروش امروز حالش با بقیه ی روزها انگار فرق داشت!
شانه ای بالا انداخت و به سمت جمع دوستان خودش رفت

مُرد...
به همین سادگی! یک شب خوابید، صبح روز بعد بیدار نشد!!!
ثریا هرچقدر در دلش دنبال حس نفرت گذشته می گشت، چیزی نمی کرد... انگار دیگر متنفر نبود، انگار دیگر جایی برای تنفر برایش نمانده بود! حالا فقط بغض داشت به جای تمام نفرتی که در این سال ها از پدرش در دل انباشته بود و ترسی که از او داشت، بغض تمام وجودش را گرفته بود ...
اگر می دانست پدرش این قدر زود آن ها را ترک می کرد هیچ وقت ته دلش آرزوی جدا شدن از پدرش را نمی کرد... حالا او رفته بود و تمام ترس ها و نفرت های ثریا را با خودش برده و او فقط دل تنگ بود... حتی دل تنگ کتک هایی که از پدرش می خورد...
صدای آرام سلام گفتن کسی باعث شد سرش را بلند کند :
-سلام...
دختر سلامش را به آرامی زمزمه کرده بود، ثریا حس ترحم را در چشمان آن دختر می دید. به آرامی جواب سلامش را داد، انگار تازه متوجه اشک های جاری روی صورتش شده بود. سریع آن ها را پاک کرد و شتابان به سمت کلاسش رفت... از ترحم بیزار بود... اصلا دلش نمی خواست دیگران به حالش دل بسوزانند، بگذار همه با دیدنش فقط به یاد دختر کبریت فروش بیفتند... بقیه اش برایش زیادی بود!
صدای استاد را انگار نمی شنید، کلافه بود. کیفش را برداشت و بی هیچ حرفی سرش را پایین انداخت و به سمت در کلاس رفت. صدای استاد باعث شد قدم هایش را آهسته کند:
-کجا خانوم؟
ثریا سرش را به سمت استاد برگرداند، چشمان خیسش استاد را متاثر کرد:
-حالتون خوبه؟
ثریا سری تکان داد و به سمت در کلاس رفت. صدای زمزمه ی آرام بچه ها مثل ناخن کشیدن روی شیشه اعصابش را به هم می ریخت. در را پشت سرش بست. انگار بستن در هم زمان شد با برداشتن سد چشمانش... امروز بعد از چند روز به اندازه ی تمام این چند روز دلش می خواست گریه کند...
سلانه سلانه از دانشگاه خارج شد. حتی متوجه محیا هم نشد که به همراه پسری کنار در دانشگاه ایستاده بودند.
آرام آرام از جلوی دانشگاه دور شد...
رضا رد نگاه محیا را دنبال کرد و نگاهش روی صورت غمگین دخترک ماند...
-دلم براش می سوزه رضا... یه جوریه...
-کیه؟ می شناسیش؟
-از بچه های دانشگاهه خیلی درس خونه. به خاطر سرو وضعش و زیبایی خاصش توی دانشگاه شناخته شده است. همیشه سر به زیر و آروم بود اما امروز یه جور خاصی غمگینه... دلم براش سوخت.
رضا دست محیا رو نوازش کرد و گفت:
-حتما مشکلی داشته، بغض نکن عزیز دلم. هیچ دلم نمی خواد چیزی باعث ناراحتیت بشه ها...
محیا لبخند دلبرانه ای به صورت رضا زد و با ناز گفت:
-اگر می خوای بغض نکنم برام بستنی بخر...
-چشم غزلم.
و دست محیا را کشید و با هم به سمت کافی شاپ نزدیک دانشگاه رفتند

ماه بالای سر تنهاییست...






خیالم از جانب خانه راحت است، دخترکی که چند شب پیش به خانه بردم با دقت به کارهای خانه می رسد. خدارا شکر که در موردش اشتباه نکرده بودم...
ماشین را روشن می کنم و بی اختیار مسیر خانه اش را در پیش می گیرم...
دلم برایش تنگ شده، یعنی می توانم امشب او را ببینم؟ عجیب دلم هوایش را کرده... حس می کنم نفس های آخر را می کشم... حس می کنم جواب آزمایش فردا پایان همه چیز خواهد بود...
ماشین را رو به روی خانه اش پارک می کنم.
شیشه را پایین می کشم تا در هوایی که او زندگی می کند نفس بکشم...
خیره به پنجره به چراغ های روشن و صاحب خانه فکر می کنم...
" یعنی هنوز منو یادش هست ؟ اونم مثل من با یاد اون روزها زندگی می کنه؟ عمرا! فقط منم که دارم توی حسرتش می سوزم... "
اشکهایم باز بی اجازه جاری می شوند.
او تنها کسی بود که در لحظات سخت زندگی دستم را گرفت. شاید ناشکری بود که همیشه می گفتم کسی دستم را نگرفته... کاش شب اولی که رفتم تا به جمع شب پره ها بپیوندم او را می دیدم...
صورتم خیس است از اشک های دل تنگی...
و من حسرت دیدنش برای آخرین بار را می کشم...
به هیچ چیز در زندگی ام به اندازه ی جواب این آزمایش مطمئن نبوده و نیستم...
آخر خط نزدیک است...
ایدز...
چقدر دور و چقدر نزدیک...
انگار خیلی سال از روزهایی که این واژه برایم ناملموس بود تا امروز که آن را با گوشت و خونش حس می کنم گذشته...
چراغ های خانه خاموش شد...
سرعت ریختن اشک هایم بیشتر شد...
دلم می خواست حداقل برای آخرین بار ببینمش...

دل پیچه و حالت تهوع کلافه اش کرده بود. صبح برای رفتن به سرکار بیدار شد، اما ضعف اجازه نداد از رخت خواب بیرون بیاید. رضا با نگرانی بالای سرش نشسته بود:
-می خوای بریم دکتر؟ نکنه مسموم شده باشی؟
مریم سرش را با بی حالی تکان داد و گفت:
-دیروز غذای مونده نخوردم که مسموم بشم.
هنوز به خاطر سفر شمال دل گیر بود. دلش می خواست زودتر مچ رضا را با آن دختر بگیرد... دلش می خواست تلافی تمام بغض کردن هایش را سرشان در بیاورد. از دست خودش که بی موقع مریض شده کلافه بود...
اگر این طوری روی تخت نیفتاده بود، الان مرخصی اش را گرفته بود و با رها کشیک رضا را جلوی دفتر می کشیدند... به بخت بدش لعنت فرستاد. هرچه به سرش می آمد تقصیر خودش بود. پدر و مادرش که مجبورش نکرده بودند ازدواج کند! خودش قبول کرده بود... خودش خام ظاهر معصوم و مظلوم این مرد شده بود...
رضا دست نوازشی بر سر مریم کشید و سرش را در آغوش گرفت. تا خواست پیشانی اش را ببوسد مریم سریع او را با دست عقب زد و به سمت دستشویی دوید...
صورتش را با آب سرد شست. در دستشویی را باز کرد تا خارج شود، نگاهش به صورت نگران رضا افتاد که پشت در دستشویی ایستاده و منتظر خروج او بود... اتفاق لحظه ای قبل در ذهنش جان گرفت... حالش از بوی عطر رضا بد شده بود؟ دیروز بوی کره حالش را بد کرده بود؟ دل پیچه؟ حالت تهوع؟ ضعف؟... حالا؟ حالا که به شوهرش شک کرده بود؟
زانوهایش خم شد. سر خورد و روی زمین نشست... حالا وقتش نبود...
بغضش شکست و با صدای بلند زد زیر گریه... حالا چه باید می کرد؟ چطور در این شرایط به یک موجود دیگر زندگی می بخشید؟ زندگی؟ مگر خودشان زندگی می کردند؟ حالا که می خواست زندگی را به خودش و رضا زهر کند جایی برای ورود یک موجود دیگر نبود... حالا که دلش می خواست دیگر صورت رضا را نبیند چه طور می توانست اجازه ی تولد به این موجود کوچک بدهد؟
رضا شانه هایش را گرفته بود و تکان می داد:
-مریم حرف بزن، چی شدی؟
وقتی جوابی نگرفت با سرعت به سمت اتاق خواب مشترکشان دوید تا روسری و چادر مریم را بیاورد و او را به دکتر برساند...
اگر سقط می کرد... آره این بهترین راه بود... اما سقط جنین گناه بود... دل زخمی اش و دینش در درونش می جنگیدند. اگر کودکش به دنیا می آمد... ناگهان از حس در آغوش گرفتن کودکی که از گوشت و خون خودش و رضا باشد به هیجان آمد. حس مادری به دل و دینش غلبه کرد...
رضا روسری اش را روی سرش انداخت و در حالی که سعی می کرد کش چادرش را هم پشت گوشش بیندازد گفت:
-الان می ریم دکتر مریم، چیزی نیست آروم باش خانومم...
-رضا... دکتر لازم نیست!
-چی می گی مریم؟ داری می میری یعنی چی دکتر لازم نیست؟ رنگت مثل گچ دیوار شده.
دستش را زیر بازوی مریم انداخت و بلندش کرد و او را به سمت در برد...
-رضا نیازی به دکتر نیست... فکر کنم... فکر کنم... حامله ام...
-میریم دکتر همه چیز معل...
مکث کرد، انگار تازه داشت می فهمید مریم چه گفته... حامله؟ بچه؟ برگشت و به صورت خیس از اشک مریم خیره شد... حالا؟ سعی کرد لبخند بزند:
-چقدر خوب... مریم خیلی بهت میاد مادر بشی... من بابا بشم...
از فکر بابا شدن به ذوق آمد و مریم را روی دست هایش بلند کرد و با شادی چرخاند... مریم که از حرکت ناگهانی رضا غافل گیر شده بود با صدایی جیغ مانند گفت:
-وای نه رضا، الان دوباره حالم بد می شه... اصلا برای بچه هم خوب نیست...
و با شیطنت اضافه کرد:
-نمی گی سرگیجه می گیره، حالش بد می شه؟
انگار دل خوری هایش داشتند رنگ می باختند...
رضا که دقایق اول فکرش به سمت غزل رفته بود، حالا او را به فراموش سپرده و فقط به مریم و کودکش فکر می کرد...
شاید سرنوشت باز می خواست به رویشان لبخند بزند!

-کجا خانوم خوشگله؟
محیا بی توجه به پسر که دنبالش می آمد، به سمت خیابان رفت. هم چنان با ناز راه می رفت و وانمود می کرد اصلا توجهی به پسر ندارد اما زیر چشمی او را برانداز می کرد. سوژه ی بدی به نظر نمی رسید! سرو وضعش هم مناسب بود.
تازگی ها حس می کرد بهتر است کمی تنوع داشته باشد و دوست پسرهایش را بعد از مدتی عوض کند! در نتیجه کمی سرعت راه رفتنش را کمتر کرد. پسرک که متوجه ی رفتار محیا بود، کند شدن قدم هایش را به حساب تمایلش گذاشت و جلوتر رفت.
شانه به شانه ی محیا راه می رفت و حرف می زد.
-اسم شما چیه خانوم خانوما؟
محیا حرفی نزد، فقط با ناز کمی سرش را به جهت مخالف چرخاند.
-وای چقدر ناز داری! نکنه اسمت نازیه؟
محیا لبخند دلبرانه ای زد و باز هم جوابی نداد.
-اسم من کورشه، شما هم منت می زارید سر ما اسم خوشگلتون رو بگید؟
محیا به آرامی زمزمه کرد:
-غزل !
-اسمت هم به زیبایی خودته... غزل.
محیا با خودش فکر کرد چه چایی نخورده فامیل شد!
چند ثانیه ای سکوت شد و کورش گفت:
-خوب خانوم خانوما نظرتون چیه در کنار هم یک قهوه بخوریم؟ یه جایی می شناسم که قهوه هاش حرف نداره...
محیا نگاهی به ساعتش انداخت، تا شروع کلاسش دو ساعتی مانده بود و با خیال راحت می توانست با پسرک برای صرف قهوه برود و بعد راهی دانشگاه شود.

چشمانش را در محوطه برای یافتن دخترک کبریت فروش چرخاند اما هرچه بیشتر می گشت کمتر می یافت... چند روزی بود که ذهنش درگیر او شده بود. چشمان گریان آن روز دخترک ذهنش را درگیر کرده و نمی توانست حتی برای لحظه ای او را از خاطر ببرد.
دخترک کبریت فروش هیچ دوست صمیمی ای هم نداشت که سراغش را از او بگیرد. با نا امیدی به سمت جمع دوستان خودش رفت و بعد از سلام و احوال پرسی معمول مشغول صحبت در مورد باقی بچه ها شدند. طبق آخرین اخبار یکی از دختران کلاسشان نامزد کرده بود و یکی دیگرشان هم با یکی از پسرهای ترم بالایی دوست شده بود. .
بازار بحث در مورد آن ها داغ بود، اما محیا هنوز بی تابانه نگاهش دنبال دخترک کبریت فروش بود!
نگاهش را در محوطه چرخاند و باز به سمت ورودی دانشگاه نگاه کرد دیگر داشت نا امید می شد که دخترک را دید. باز هم همان لباس های همیشگی و همان حالت چهره و همان معصومیت، بی اختیار به سمتش رفت.
-سلام.
ثریا با تعجب به دختری که رو به رویش ایستاده بود نگاه کرد و زیر لب گفت:
-سلام!
بار دوم بود که او را می دید. بار اول وقتی داشت گریه می کرد او غافل گیرش کرده بود و حالا هم تازه وارد دانشگاه شده بود که او مقابلش ظاهر شد!
جای تعجب داشت. در این یکی دو ماهه به یاد نداشت کسی تمایل به دوستی با او نشان داده باشد و حالا رفتار این دختر برایش عجیب بود. خواست از کنار دختر رد شود که محیا دستش را گرفت و با همان صدای آرام گفت:
-اون روز چرا داشتی گریه می کردی؟
ثریا شوک زده به او نگاه کرد و پاسخی نداد.
محیا دستش را کشید و او را با خود به سمت یکی از نیمکت های خالی گوشه ی حیاط دانشگاه کشاند.
دوستان محیا که تازه متوجه نبودنش شده بودند بهت زده به او و دخترک کبریت فروش نگاه می کردند. یکی از آن ها بهت زده گفت:
-محیا چی کار با دخترک کبریت فروش داره؟!
ثریا از رفتار محیا متعجب بود و نمی دانست چه بگوید یا چه واکنشی نشان بدهد.
محیا به آرامی گفت:
-نمی دونم چرا از اون روز این قدر برام مهم شدی، اما چند روزه دارم بهت فکر می کنم... به تو و رفتارت و چشمای اشک آلودت... دلم می خواد بدونم چرا همیشه این قدر ساکتی، چرا این قدر غمگینی و چرا این قدر از همه دوری می کنی؟
ثریا سرش را به زیر انداخته و مشغول بازی با انگشتانش بود، دلش پر بود، دوست داشت با کسی حرف بزند اما این دختر چقدر قابل اعتماد بود؟ چیزی از او نمی دانست و نمی توانست به راحتی به او اعتماد کند. از رفتارش هم متعجب شده بود! کیفش را برداشت و در حالی که از روی نیمکت بلند می شد گفت:
-توی زندگی من هیچ نقطه ی جذابی برای آدمای کنجکاو وجود نداره، ترجیح می دم با مشکلاتم تنها باشم.
و به آرامی از او دور شد.
محیا بهت زده به مسیری که او می رفت خیره شده بود و با خود فکر می کرد:
" چه رازی در زندگی دخترک کبریت فروش وجود دارد؟ راستی اسمش چه بود؟ "

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس